۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

ولی افتاد مشکل‌ها



ما تا اومدیم شروع کنیم به برگشت شکوه‌مند و افتخار آفرین و فلان، زدن اینترنت رو ترکوندن. تــــف به روشون با کلی دردسر و هزار تا فیلتر شکن و وی‌پی‌ان استفاده کردن میتونم بیام اینجا.زده به سرم که مثل بقیه بچه‌ها که رفتن روی سایت منم برم سایت بزنم که از فیلتر بودن در بیام.ولی داخلی نمیشه گرفت.میگن خطرناکه همه‌چیز رو کنترل میکنن.ما هم که دهنمون چفت و بست نداره، یکی درمیون از سر تا ته‌شون رو تف بارون میکنیم!!! امتحانات هم داره شروع میشه و هیچ کاری نکردم.دو تا پروژه کت‌و‌کلفت باید تحویل بدم که هیچکدومشون رو هم انجام ندادم.جالبش اینجاست که حتی نمیدونم باید چیکار کنم.یکی از پروژه‌ها طراحی سیستم آبیاری یه مزرعه است که اجرا هم شده و الانم در حال فعالیته. بعد این استاد ما نقشه‌ش رو داده و گفته برید طراحی کنید.حالا چه‌جوری و چگونه معلوم نیست.خیلی هم اصرار داره که اگه نیارید نمره نمیدم و هیچ ارفاقی نمیکنم بهتون! ما هم گفتیم ارفاق نکن!نهایت نمیخوای 7 نمره رو بدی ما هم توی برگه امتحان 13 رو میگیرم دیگه!! :-| (اسمایلی نهایت اعتماد بنفس و خرخونی!!) فعلاً همین‌قدر ناله کردن بسه.بقیه‌ش باشه واسه بعد. پانوشت: یادم باشه دفعه‌ی بعد قضیه این استاده رو تعریف کنم که تصادف کرده بود تو جاده و من رسیدم بالا سرش!

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

سلام من به تو یار قدیمی



داشتم به کسی نگو رو میخوندم که نت‌هشتم رو توی ستونش دیدم.دلم تنگ شد.اومدم اینجا اشک تو چشام جمع شد.
چقدر ظلم کردم به این نت‌هشتم.چقدر به خودم ظلم کردم.چقدر حرفام رو ریختم تو خودم.
دوست دارم دوباره بیام بنویسم.از همه چی.مثل قبل.
امیدوارم که بشه.
راستی، سلام!

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

سر خط مهمترین خبرها!



بالاخره بعد از یک ماه و خرده ای اومدم که نت هشتم رو به روز کنم.
توی این یک ماه اتفاق‌های خوب و بد خیلی افتاده، که خیلی‌هاش رو یادم نیست، خیلی‌هاش رو هم اگه نگم بهتره.
اول از همه اخطار بدم که ممکنه این پست طولانی باشه و حوصلتون سر بره! البته سعی میکنم که خلاصه بگم.
اما ادامه ی ماجرا
تا اینجا رسیدیم که رئیسم بهم اس ام اس میداد و این مسائل.یکی دو روز بعد از این که مرخصی گرفتم و اومدم خونه، اونجا کلا کن فیکون شد. دقیقاً همون روزهایی که اون اس‌ام‌اس‌های کذایی بهم میرسید و البته همین الان هم که دارم این پست رو منتشر میکنم یه جدیدش بهم رسید.رئیس رو انداختن بیرون به خاطر اینکه با بچه ها خیلی رفیق بود و خیلی باهاشون راه میومد.بعد از اون هم شرکت زد زیر اینکه کی گفته حقوقتون فلان قدره؟نخـــــیر!اشتباه گفتند، بد توجیهتون کردند حقوقتون نصف این چیزیه که فکر میکردید!!!‏
بچه ها هم عصبانی میشن و اعتراض میکنند. ولی هیچ مدرکی ازشون نداریم که بگیم حقوقمون باید بیشتر باشه و از اول انقدر باهامون توافق نکرده بودن.از اون روز به بعد هم تصفیه کردن بچه ها شروع میشه و اونایی که شلوغ کرده بودن رو انداختن بیرون تا روزی که من برگشتم سر کار. وقتی رفتم سرکار کلی بد و بیراه بارم کردند که واسه چی این همه روز رفتی مرخصی؟ البته منم نامردی نکردم و حسابی از خجالتشون در اومدم و نذاشتم که زیاد اوج بگیرن!!!
صبح روزی که بعد از دو هفته رفتم شرکت وقتی بچه‌ها من و دیدند کلی ذوق کردن!فکر میکردند انداختنم بیرون.بعد از دو ساعت سلام و احوالپرسی و همین اتفاقهای بالا رو واسم تعریف کردند. بدجوری بنده‌های خدای رو ترسونده بودن.خیلی ها رو انداخته بودن بیرون، خیلی ها رو هم فرستاده بودن تبعید به خود شرکت(ما توی ساختمون خوده قوه کار میکنیم.)یک عالمه قانون جدید و چرت وضع کردند. گفتن که حرف زدن توی سایت ممنوعه. با تلفن حرف زدن هم ممنوعه، اگه میخواید با تلفن حرف بزنید باید برید توی دستشویی!!!(یکی نیست بهشون بگه آخه بی‌شرفا! چون خودتون توی دستشویی از این کارا میکنید، باید بقیه هم این کار و بکنن؟نه آقاجان! دستشویی جای حرف زدن نیست جای چیز کردنه!!)‏و کلی قانون مسخره ی دیگه.
با تعریفهایی که اینور اونور ازم شنیده بودند، اونجا شده بودم یه غول واسه رئیس جدید!
خیلی الکی الکی و سر هیچی اسم در کرده بودم.فکر میکردند و میکنن که من کی هستم!!ولی کور خوندن، من هیچی نیستم!!دی:‏
روز اول وقتی که ساعت کاری تموم شد و رفتم تا ساعت خروج بزنم رئیس جدید گفت که چه خبره؟ چرا الان؟ اون از اون همه مرخصی و اینم از الان که داری انقدر زود میری.آقا من و میگی؟ قاطی کردم اونم چه قاطی کردنی!اصلا یهو کنترلم رو از دست دادم و کلی داد و بیداد راه انداختم.بیچاره رئیسه کلی جا خورد، فکر نمیکرد که یهو جوش بیارم.تقصیره من هم نبود. اون روز کلی خبر بد شنیدم. دیدم که نود درصد همکارام رو انداختن بیرون.البته اون هم منظوری نداشت، همیشه تا 7 شب میموندم و این چند وقت هم ساعت 4 و نیم میرفتم بیرون از سر کار. اون روز ساعت 2 میخواستم برم، از بس که حرف های بچه ها رو شنیدم و کلی انرژی منفی گرفتم، اصلا نمیتونستم کار کنم.رئیس گفت آخه به من گفتن که شما همیشه دو شیفت میمونی! گفتم بیخود کردن(!!)‏من بخاطر رفاقتی که با اون رئیس قبلی داشتم میموندم! دلیلی نداره بعد از ساعت کاری اینجا بمونم.این و گفتم و ساعت و زدم و بدون خداحافظی اومدم بیرون.فرداش رئیسه رفت برای اولین بار نون گرفت تا مثلا اون جوّی که با اومدن من دوباره متشنج شده بود یکم آروم بشه و گفت بیاید تو اتاق من صبحونه بخورید. من و دو سه تا دیگه از بچه ها که یه جورایی سران فتنه بودیم نرفتیم. بعد از صبحونه، اول از همه به من گفت برم تو دفترش و کلی بد و بیراه بارم کرد و یه عالمه هم دعوام کرد. این دفعه صبر پیشه کردم و چیزی نگفتم.شدیم یک، یک مساوی و منتظر موندم تا اولین فرصت برای زدن ضربه ی بعدی بهش!
خلاصه اینکه تا همین دیروز یکی اون میزنه، یکی من!موندم که چرا اخراجم نمیکنن.
خب دیگه واسه اینبار بسه.اتفاقای بعدی رو هم روزهای بعد مینویسم.
فقط نکته ی آخر اینکه به احتمال خیلی زیاد با این وضع موجود، تا عید بیشتر اونجا نمونم.

پی نوشت یک: شرمنده این چند وقت نشد که به کسی سر بزنم.ایشالا یواش یواش میرسم خدمتتون!
پی نوشت دو: خب یه دیکتاتور دیگه هم رفت.ایشالا عروسی به کوچه ما هم برسه.بلند بگو آمـــــــــین.
پی نوشت سه: بالاخره 25 بهمن باعث شد که وبلاگ به دردنخور ما هم یه بار طعم فیلتر شدن رو بچشه!!!!(آیکون اون یارو که میگه ما سه تا رو کجا میبرید!دی:)‏

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

اوه مای گاد!!!



این چند وقت یخورده حال نداشتم که باشم، یه خورده هم درس نذاشت(البته همه اش یخورده!!!دی:)‏اومدم وبلاگ رو به خاطر این آپ کنم که کف کردم همین الان.یعنی انقدر شوکه هستم که نمیدونم چی باید بگم.پس میرم سر اصل مطلب و اینکه همین الان این اس ام اس رسید و میخوام بذارمش اینجا:‏
فرستنده:من
دلیلش:محبت
هدف:بدونی بیادتم
نتیجه:46تومن ضرر!!‏


خب به نظرتون این اس‌ام‌اس رو کی میتونه زده باشه؟؟؟ آورین، درست حدس زدید!!! اون کسی نیست جز رئیسم در سر کار!!!!‏ اووووووووووووووووف!! تازه خبر ندارید که صبح هم یه چیز دیگه برام فرستاده بود که خب خیلی طولانیه و حال ندارم بنویسمش اینجا.هفته ی قبل هم که رفتم و گفتم دو هفته مرخصی میخوام هی میگفت دلمون برات تنگ میشه و این حرفا.وقتی هم که داشتم از سر کار میومدم بیرون اومد و کلی ماچ و بوسه راه انداخت، در حدی که فکر کردم دارم میرم سفر قندهار! فقط الان یه مشکل خیلی بزرگ دارم، نمیدونم بهش جواب بدم یا نه!اصلا میترسم اشتباهی واسم میفرسته اینها رو که خب خیلی بعیده.آدم مگه چند بار اشتباه میکنه؟؟ بعدتر از اون اینکه اصلا من اس‌ام‌اس اینجوریی کسی نمیزنه بهم که بخوام جوابش رو بدم!!موندم چیکار کنم.
از یه طرفی هم میگم نکنه طرف دگرباش باشه!!!!!‏ولی خب زن و بچه داره بابا.بچه اش هم هم سن منه.
:)))))
پی‌نوشت:امتحانا هم داره شروع میشه و من همینجوری سرشار از استرس و کابوس های شبانه هستم. دیروز داشتم به مامانم همین رو میگفتم. بهم گفت خاک بر اون سرت کنن که هنوز بعد از این همه سال مثل سالهای دبستانت کابوس میبینی واسه امتحاناتت.
:((((
تـــف به هرچی امتحان و درس و دانشگاهه.خسته شدم دیگه.
بعداًنوشت:تا اول بهمن به خاطر امتحانا نیستم.التماس دعا به شدت هرچه تمام تر.فقط خدا کنه بتونم این یکسال معتاد شدن به اینترنت و رو تحمل کنم این چند وقت و نیام!!‏

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هوووووووووق بهت



متولدين شهريور : نارنجي
نخستين موضوعي كه در مورد متولدين شهريور جلب توجه مي كند آن است كه وي طوري رفتار مي كند كه انگار مسأله مهمي درذهن خود دارد و او در تلاش است كه آن را حل كند. يا گاهي اوقات احساس مبهمي به شما دست مي دهد كه انگار او از چيزي نگران است. اين احتمال واقعاً وجود دارد زيرا نگراني براي او كاملاً طبيعي است و لبخند دلپذير او هميشه مشكلات بزرگ او را مخفي مي كند. اين انسان كمال گرا را نمي توانيد در محافل اجتماعي پيدا كنيد. احتمال اينكه تا ديروقت شب در محيط كار او را بيابيد بسيار بيشتر از آن است كه در ميهماني او را ببينيد
!

خواستم بگم داره چرت میگه!مرتیکه!کی گفته من میتونم در مواقعی که چیزی نگرانم میکنه و حالم خوب نیست لبخند دلپذیر بزنم؟؟
بعدشم خیلی هم مهمونی دوست دارم.اصلا اگه بشه کل زندگیم رو تو مهمونی و توی جمع‌هایی که دوستشون دارم میگذرونم.
خلاصه اینکه، ای نویسنده ی این مطلب، تــــــف به اون روت بیاد با این دری وری هایی که مینویسی.از کجات در میاری این چیزا رو؟؟؟(آخیش خیلی وقت بود یه تف اساسی ننداخته بودیم.دلمون تنگ شده بود واسش)

بی ربط نوشت:خوشم میاد نشستن روی شاخه و دارن اره‌اش میکنن.یه مشت پــُفیوزِ عوضی...تف به روی تک تکشون از بالا تا پایین.(اگه این رو نمیگفتم خفه میشدم.ولی حیف که...)

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

پاییز پدر سالار



امروز برای اولین بار توی سر کار، من رو بلند کردن و یکی دیگه رو نشوندن جام!!وقتی بلند شدم همه‌ی 18-19 نفر با تعجب من و نگاه میکردن که یعنی چی شده که این و بلندش کردن از پای کامپیوتر!جالبه بدونید که من تنها کسی بودم توی اونجا که صندلی مخصوص به خودم و کیبورد مخصوص به خودم رو داشتم و دارم و با بقیه فرق میکرد و فرق میکنه.اینکه اونجا یکی رو بلند کنن و کسه دیگه ای بشینه جات یه چیز خیلی عادیه و معمولا پیش میاد ولی نه برای من.این حرفا رو زدم که بگم عظمتم چقدر بود اونجا!!ولی امروز اون عظمت شکست!!
عیب نداره.خداییش سر کار خیلی خدایی میکردم.به قول سیاوش قمیشی که توی یکی از شعرهای قدیمیش میگه:
روزگارمون پاییز می شه
اما هیچ وقت زمستون نمی شه
برگای سبزمون زرد می شه
بهارمون زمستون نمی شه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

چقدر زود



آره!یه روایتی هم هست که میگه یکی از همین روزهای آخر پاییز یا اول زمستون ما شروع کردیم به نوشتن توی نت هشتم.
خلاصه که یه ساله شد این وبلاگ.مبارکش باشه.